زمان قدم میزد و زمین میرقصید. دنیا مجاز بود و هیچ همه چیز.
- یک سؤال: چه میشد اگر زمان میایستاد؟
- زمین دست از چرخ بر میداشت و ذرات متوقف میشدند و احجام
ناپدید.
- یعنی همه چیز نابود میشد؟
- این هیچستان مجاز است و جلوهای است گاه زیبا، گاه تلخ. پشتش هیچ است و تلخ نیست. اوست و بس!
مرور این مکالمه در ذهنش، فارغش کرده بود از زمین و زمان. راه میرفت و نگاه میکرد. چشمش به درختی افتاد. موبایلش را از جیب بیرون آورد و
کلیک!!!
قصه آغاز شد...
زمان ایستاد و زمین ایستاد و به هیچ رسید.
- یک سؤال: مگر نمیگویی همه چیز مجاز است؟ پس این درخت هم مجاز است. نه؟
- بله.
- یک سؤال: مگر عکسِ مجاز، حقیقت نیست؟
برای من عرفان تعبیر یک کلمه است؛ دیدن. و هنر، تعریفی جز انتقال مفهوم در پی نخواهد داشت و چه فهمی پشت نگاهی که به تماشا رسیده است، پنهان است؟ عکس، تعالی لحظه است و رسالتش تعالی انسان. انتقال فهم و لحظه نه به کیفیت، که به بینش متکی است و آنِ عکاس در هزار چیز خلاصه می شود.
... اصلش عشق است و فرعش اسلوب.
ولیکن حداقل تکلیف عکاس در مقابل دارندۀ اصلی حق چاپ و نشر، که اوست همه چیز و جز او چیزی نیست، رعایت اصولی است که به نگاشتِ بهتر مخلوقاتش، منجر شود. حال شاید سوالی دیگر در ذهن معما دوستت شکل بگیرد؛
- چرا؟
ساختار مغز انسان، ساختاری منطقی است و اولویتبندی در روندِ پیمایش و کارکرد چشمان زیبایی جویِ انسان، در هضم و حلاجی تصاویر، تجربیاتی به دست بزرگانی رسانده است که آدابی اصولیتر در عکاسی شکل دادند.
عکاسی، چونان پزشکی، علمی تجربی برای بهبود حال و نجات انسان…
چشمانت را بشوی و لباس مناسبی برای رقص بپوش و ادب این مهمانی را بیاموز که چون رسولان تعهدی برای دستگیری در این چرخۀ دوار بر گردنت نهاده شده، به مانند مردی پشت چراغ قرمز که میخواهد نابینایی را از عرض
خیابانی پر از رانندگان نابیناتر، بگذراند. شاهد باش و بی نظر! بی بار بال بگشا و عکس بگیر، که همانی شود که او خلق کرده. کمال را از خاطر نبر و آداب را گرامی دار.