پشت سرم بود. نمیدانم چه شد. ایستادم. اما اگر این بار چشمم به دو مروارید سیاه میافتاد، چه؟ یکی از آنها مرا این چنین نیست کرده بود، با دو چه میکردم؟ چشمانم را بستم. نباید میایستادم. خواستم حرکت کنم. وقتی چشمانم را باز کردم، دو تا چشم دیدم. دو تا گوی، دو تا من، دو تا خورشید. دو مُهر سیاه جادوشده را جلویم گرفت و گفت نگاه کن، نگاه کن و باز هم طلسمم شو. اما من نیست شدم و مثل روح از درونش گذشتم.