سوی دایرهی حوض که طرح برگ بید دُورادُورش بود میرفتیم.
پا که برداشتم، گوشی از گردایهی آن حرم اِلهِ مَهپوشی انگشت بر تارِ چنگ برد و همراه آن آواز بانویی خفی. خم شدم و با نم پلک نظر انداختم به "حوض فنا"، رخی در مکنا و پایی در شوالم نبود، آنچه دیدم شبحی از ابریشم، جنبان و جاخورده. لحظاتی در آن تهی آبینه گم بودم که از صورت خالیم در آب اُرکیدهای گلرویان آنقدر گسترد تا حوض فنا مَفرَش از گلبرگ و رایحه شد.