بیمصرف بود، درست مانند زمانی که در خانه بود، بلد نبود چگونه کار کند و در نتیجه نمیدانست چگونه زندگی کند، بلد نبود زندگی کند، کسی که بلد نبود زندگی کند حق نداشت کسی را دوست داشته باشد، اینگونه طرف مقابل به ورطهی پست بیهودگی کشیده میشد.
اینها تمام چیزهایی بودند که ذهنش را پر کرده بودند. برای همین تصمیم گرفت به باجه دست بزند و به زندگیش پایان بدهد، مانند همه افرادی که سالیانه باجه را به جای ادامه ی زندگی انتخاب میکردند. اما هیچگاه گمان نمیکرد در فراسوی لمس باجهها چه چیزی نهفته است، همان چیزی که باعث میشود دنبال دروغگو بگردی و آرزو کنی که هیچگاه روی دیگر انسان را نمیدیدی.