همینطور به زمین خیس آغشته به آب باران خیره بودم. بدن از شدت ترس به دیوار عین یخ میخکوب شده بود، ناگهان کسی از وسط کوچه داشت به آن طرف کوچه میرفت که مثل شمع در زمین رفت و آب شد. دیگری یخ شد و از زمین بیرون آمد... شاید در همین روزها برای شما همچین اتفاقهایی رخ دهد، شاید نه. شاید با همین خیره شدن به بیرون عاشق شوید و دل امانت دهید ولی من در همین روزها با خیره شدن به بیرون، به معنی واقعی توهم دست یافتم!