عینکش رو از روی بینی ظرفیش برداشت و دوباره نگاهی به برگهها انداخت، چندین بار صفحات را ورق زد. انگار درست حدس میزد یک چیز مبهم تمامی حواسش را به خود مشغول کرده بود. هر چه تلاش میکرد باز هم همخوانی نداشت. از روی صندلی بلند شد برگهها را مرتب روی هم گذاشت پروندهها را برداشت و به سمت اتاق رئیس رفت. بعد از طی راهرویی طویل وارد اتاقی شد. چشمش به مهشید منشی رئیس خورد که مثل همیشه مشغول صحبت با تلفن بود. مهشید همکار و دوست قدیمی او بود که بعد از یک ازدواج ناموفق تمام تنهاییاش را با غزل پر میکرد. کمی صبر کرد تا تلفن او تمام شود.
مهشید تلفن رو برداشت داخلی رئیس رو گرفت و پس از مکالمه کوتاهی به غزل اجازه ورود داد. غزل به سمت اتاق رفت، چند ضربهای در درب زد و پس از مکس کوتاهی وارد شد. داخل اتاق شهاب پسر آقای رادبخت مدیرعامل شرکت در کنار مهمان که دوستش امیر بود نشسته بود. غزل چندین بار آنها را با هم دیده بود. دو شخصیت کاملا متضاد باهم. برعکس شهاب که همیشه چهرهای خشک، جدی و عبوس داشت، امیر همیشه گشاده رو با لبخندی شیرین و همیشگی دیده میشد، با همه شوخی میکرد و گرم میگرفت و بی اغراق میتوان گفت که همه دوستش داشتند...