بیستمین سال مسابقه داستان کوتاه نویسی صادق هدایت از اول خرداد ماه سال 1400 آغاز شده و علاقه مندان میتوانند در این رقابت بیست ساله شرکت کنند .
بیستمین سال مسابقه داستان کوتاهنویسی صادق هدایت از اول خردادماه ۱۴۰۰ آغاز شده و علاقهمندان میتوانند در این رقابت بیستساله شرکت کنند.
تا ساعت ۱۲ شب 30 مهرماه ۱۴۰۰
در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر، علاقهمندان میتوانند با یکی از روشهای زیر تماس بگیرند:
دفتر هدایت: صبحها تماس با شماره ۰۲۱۲۲۵۵۶۶۰۷
ایمیل: jahangirhedayat@gmail.com
۰۵-۰۲-۱۴۰۱
سلام داستان کوتاه مینویسم کجامیتونم ارسال کنم براتون
پاسخ : آدمین
سلام از طریق شماره زیر یا ایمیل با ما در ارتباط باشید . andishmand.pub@gmail.com 66176087 - 66492504 -66492402
۱۹-۰۷-۱۴۰۰
دختر دیگر نمی توانست جایی راببینید قلبش مثل تکه سنگی درون قفسه سینه اش سنگینی میکرد با تمام توانش هوایی اطراف را میبلعید ولی باز هم احساس خفگی میکرد سرش سنگین شده بود بااینکه چشم هایش باز بود ولی نمی توانست ببیند دیگر درک نمی کرد کجا هست ایستاده یا نشسته مغزش مثل دفتر مشق هایی که مادر ها پاک می کردند تا فرزندشان دوباره از آن استفاده کند خالی شده بود ولی هنوز رد خاطرات مانند همان سیاهی مشق که روی دفتر باقی می ماند بود گرچه فقط لکه هایی سیاه بود وخوانده نمیشد ولی بود واین روح دختر را بیشتر آزار میداد پلک هایش را آرام باز وبسته می کرد تا بتواند از هجوم ناامیدی که به سراغش آمده خلاص شود درست مثل کسی که اسرار دارد با پاک کن سیاهی روی دفتر را پاک کند ولی با فشار زیاد نه تنها آن ها پاک نمیشوند که باعث پاره شدن دفتر هم میشود گونه دختر پر از قطره هایی اشک چشم هایش میشود کنترل احساسات که حتی از تگرگ هم سنگین تر است را ندارد ناخواسته پایش را به جلو میگذارد درهمان حال پایش بت چیزی برخورد میکند دختر پایش را در روی آن میکشد یاد زمانی می افتد که با خط کش برگه پاره شده را از دفتر جدا می کرد تا مثل قبل تمیز ومرتب شود دختر لبخند میزند وقدم دیگررا بر می دارد..
پاسخ : آدمین
۱۹-۰۶-۱۴۰۰
ساعت ده یازده شب بود ، وارد ترمینال شدم ، اخبار اعلام کرده بود که وضعیت کشور به خاطر کرونای دلتا قرمز و حتی سیاه شده و همه ی جاده ها بسته اند . بنابراین خودم رو رسونده بودم به ترمینال تا با تاکسی برگردم خونه . مسافر زیادی اونجا نبود و ماشین ها کم . از بینشون فقط دوتا ماشین بودن که به قزوین میرفتن . اون شب کرایه ها هم بیشتر از روزهای دیگه بود .راننده های دوتا ماشینی که مقصدشون قزوین بود مشغول به صحبت کردن با همدیگه بودن . یکیشون قدش بلند بود و اون یکی کوتاه تر و چهره اش یکم بدجنس میزد . کنارشون ایستاده ام تا مسافر پیدا شه و سوار یکی از ماشینا شیم و راه بیوفتیم . از حرفاشون فهمیدم که ۲۴ ساعت از زدنِ دوز اول واکسنشون میگذره و بحث سر این بود که کی چه واکسنی زده و کدوم بهتره . با فاصله ازشون وایساده بودم و روم نمیشد بگم ماسکتون رو بزنید . حواسم پرتِ مردی شد که داشت از چند نفر میپرسید ماشین های تبریز کجاست . کل ترمینال رو می گشت و ماشینی گیرش نمیومد . به سمت ما اومد و با یه فاصله ی یکی دومتری ایستاد . یه پاکتی هم تو دستش بود . راننده ای که قدش کوتاه تر بود بهش گفت : "خب بیا با این اقا (راننده قدبلنده ) برو قزوین از قزوین برو . این یکی آقام مسافره (اشاره به من ) ، کرایه رو نصف نصف حساب کنید برید . " معلوم بود که دلش به حال مَرده نسوخته و فقط میخواد ماشین زودتر پر شه . مرد که خیلی نگران بود پرسید اگه از قزوین ماشین برای تبریز پیدا نکنم چی ؟؟ که راننده ی کوتاه قد گفت "نه بابا اونجا لبِ اتوبانه ، وایسا بگو میخوام برم تبریز میبرن " مرد که مدام میگفت امشب هرجور شده باید برم ،کم کم قانع شد که بره سمت قزوین و از اونجا بره، منم خیالم راحت شد که بالاخره یه مسافر پیدا شده و راه میوفتیم . چهار نفری وایستاده بودیم که یه جوونِ معتاد تقریبا سی ساله ، لاغر و قوز کرده با لباس های کهنه سمت ما اومد و گفت : "ببینم کی مرده یه هزار تومن به ما بده ... مرد اینجا هست که یه هزار تومنی به ما کمک کنه؟؟؟ " راننده قد کوتاهه بهش گفت همین دیشب بهت پول دادیم و جای اینا برو کار کن جوونی که معتاد بود نگاهش کرد و با همون ریتم آهسته گفت پول ندارم غذا بخورم راننده قد کوتاهه دستاشو برد تو جیباش و یه گشتی زد و گفت منم پول ندارم که بهت بدم جوون معتاد که دیگه بیخیال یه هزاری از ما شده بود حرکت کرد و با یه فاصله ای از ما ایستاد . مردی که میخواست به تبریز بره گفت "آقا بریم فقط یه چیزی ....... من کرونا دارم .....تستم مثبت شده ... عقب میشینم شما و اون یکی مسافرم جلو ... شیشه های عقبم بدین پایین ..... ماسکمم برنمیدارم " راننده قد بلند با شنیدن این جمله فورا عقب تر رفت و گفت : نه نه اصلا .... من نمیبرم .... به دنبال او ، راننده ی دیگه هم عقب تر رفت و با یه فاصله ی شیش هفت متری ازش ایستادن . هنوز مسافرِ تبریز اونجا بود ، راننده قدبلنده گفت که من کلیه هام هم مریضه ، مشکل کلیوی دارم اون یکی راننده گفت بابا پدرسوخته نزدیک بود مارو بکشه .... میگه کرونا دارم ... کرونا داری غلط کردی اینجا وایسادی .... مسافرِ کرونایی جاشو عوض کرده بود و سمتِ دیگه وایساده بود . منم حد فاصل راننده ها و مسافر کرونایی بودم . دیدم که تلفنش زنگ خورد و جواب داد و به کسی که پشت خط بود گفت :" نمیتونم بیام اینجا ماشین نیست ..." تلفنش رو گذاشت تو جیبش . جوون معتاد که این مدت داشت به حرف ها گوش میداد و فهمیده بود که مرَده کرونا داره ، سمتش رفت و گفت:" بیا منو بغل کن .... بیا حداقل منو خلاص کن از این زندگی ...." مرد مسافر فاصله اش رو بیشتر کرد و گفت :" این چه حرفیه آقا برو کنار ... " همین طور که از آدما فاصله میگرفت ، نگاه آخر رو به ماشین ها کرد و راهش رو گرفت و از دَرِ ترمینال رفت بیرون ... معلوم نیست که اصلا اون شب به تبریز رفت یا نه ... به این فکر میکنم که اون میتونست به ما نَگه کرونا داره .
پاسخ : آدمین
۰۸-۰۶-۱۴۰۰
سلام ایا موضوع داستان، آزاد می باشد؟
پاسخ : آدمین
سلام بله.