معرفی کتاب " هیچ چیزی بعید نیست " یه نویسندگی امیرشهریار مداح منتشر شده توسط نشر زرین اندیشمند
کتاب هیچ چیزی بعید نیست اثر امیر شهریار مداح در قطع رقعی توسط نشر زرین اندیشمند منتشر شد و روانه بازار نشر شد. برای تهیه این کتاب میتوانید از طریق سایت گالری کتاب، سایت اندیشمند و دیگر سایتهای فروش کتاب اقدام نمایید.
بیست و چند سال از قضیه معجزه در امامزاده گذشته و زنجیره پیچیده اتفاقات به من یاد داده که قدرت سرنوشت بالاتر و قویتر از تصمیمات و اراده من است، پس حالا هم خودم را به تصمیم تقدیر میسپارم.
درد پایم کمتر شده یا شاید بدنم بیحس شده چون پاهایم را حس نمیکنم، میخواهم پایم را تکان بدهم ولی منصرف میشوم، میترسم درد دوباره شروع شود، دارم به حرکت آرام و باوقار ابرها در آسمان نگاه میکنم که صدای واقواق سگ نگاهم را به سمت دشت برمیگرداند. درازکش از زیر چشم سگ را میبینم که نیمه دوان به سمتم میآید. پشت سرش کمی محوتر، دو زن را میبینم که جلودار جماعتی هستند که دست تکان میدهند، انگار هلهله میکشند ولی فقط صدای سگ را میشنوم، شاید چون سگ نزدیکتر است…
رطوبت گرمی را روی صورتم احساس میکنم. انگار پارچهای مرطوب روی صورتم کشیده میشود. از پایین به بالا. جسم نرم و مرطوب که سمت راست صورتم، از روی ریش به سمت کنار چشمم حرکت میکند، حالا روی چشم و پیشانیام کشیده میشود. صورتم خیس شده. من کجا هستم؟ کمکم هشیاری در وجودم پخش میشود. چشمهایم را باز میکنم و پوزه سیاه سگ را کنار صورتم میبینم. حیوان که مشغول لیسیدن صورتم است، با دیدن هوشیاری من، چند قدم عقب میرود و با دو واق کوتاه دمش را تکان میدهد. حالا یادم میآید کجا هستم.
با حرکتی کوچک درد شدیدی از پای چپم به سمت کمرم سر میخورد. بیاختیار ناله میکنم. چه بلایی سرم آمده؟ به هر زحمتی هست نیمخیز میشوم و پایم را وارسی میکنم. جای دو سوراخ به فاصله یکبند انگشت از هم که رد خون خشکشده دارند را روی ساق پای چپم میبینم. مار پایم را گزیده.
پارچه بقچه ناهارم را محکم بالای زخم میبندم تا زهر کمتر منتشر شود. چشم میگردانم. از قاطر خبری نیست. سعی میکنم روی پای راستم بلند شوم. اگر چوبی بود که عصا کنم خوب بود اما نیست. چند قدم روی پای راستم میپرم اما از شدت درد بروی زمین ولو میشوم. سگ دورم میچرخد و دم تکان میدهد و وقتی زمین میخورم سرش را بالا میگیرد و شروع به عوعو میکند. انگار میخواهد دیگران را خبر کند.
خیس عرق روی زمین افتادهام. سگ دایره تلاشش برای صدا کردن دیگران را باز تر میکند. واقواق کنان دور میشود و دوباره به سمتم میآید. جوری که بخواهد دلداریم بدهد، بعد از هر چرخی میآید و صورتم را میلیسد. حالا سگ فهمیده که در آن گندمزار جز من کسی نیست. پس به تاخت و عوعو کنان به سمت روستا میدود. میدود تا کسی را برای نجات من خبر کند.....