رمان کوتاه موش ها و ادم ها یکی از شناخته شده ترین داستان های جان اشتاین بک نویسنده مشهور ومحبوب امریکا ست که در سال 1973 به چاپ رسید . این کتاب بخشی از خاطرات نویسنده است که در زمان رکورد بزرگ امریکا اتفاق می افتد .
یکی از شناخته شدهترین داستانهای جان اشتاین بک، رمان کوتاه موشها و آدمها (Of mice and men) است که در سال 1973 منتشر شده. داستان که در سالهای رکود بزرگ آمریکا اتفاق میافتد، بر اساس بخشی از خاطرات نویسنده شکل گرفته است.
جان اشتاین بک در کتاب موشها و آدمها، داستان دو دوست به نامهای جورج و لنی را بازگو میکند. جورج، مردی ریزه اندام، چابک و وفادار و لنی مردی درشت هیکل اما از نظر ذهنی عقب افتاده است که مثل کودکان رفتار میکند. لنی بیش از حد مهربان است و محبتها و بیاحتیاطی های او باعث خرابکاریهایش میشود. در مقابل، جورج مراقب لنی است و سعی میکند مانع خرابکاریهای او شود. آنها جز این دوستی چیز دیگری ندارند و به داشتن هم دلخوش کردهاند. اما رفتارهای لنی همیشه برای آنها دردسر ساز است. آنها برای پیدا کردن کار، از مزرعهای به مزرعه دیگر میروند و به امید اینکه روزی بتوانند زمین و مزرعه اختصاصی خودشان را داشته باشند، زندگی میکنند.
کتاب موشها و آدمها با عنوان انگلیسی Of Mice and Men روایتی زیبا و دلنشین از روابط انسانهای تنها و طبقهی پایین جامعهی کارگری آمریکاست که به دنبال رویاهای خود هستند تا شاید روزی به واقعیت بپیوندد. شیوه روایت داستان، سوم شخص (دانای کل) است و آن چیزی که بیشتر باعث کشش داستان شده است گفتوگوهای بین شخصیتهاست. جان اشتاینبک با خلق شخصیتهای تاثیرگذار خواننده را به تفکری عمیق وامیدارد. کتاب موشها و آدمها برای آنهایی که وقت کافی ندارند و در عین حال میخواهند کتابی کم حجم و جذاب بخوانند، خواندنی است.
عادت کردم سر به سرش بذارم و گرفتاری هاشو به شوخی بگیرم، برای این که کودن تر از اونه که بتونه از خودش مراقبت کنه. کودن تر از اونه که بفهمه دارن سر به سرش می ذارن و دستش میندازن. من خوشم میاد و سرگرم میشم، چون در کنار اون، من لامصب، باهوش و زرنگ به نظر میرسم. همیشه بهش میگم، پسر چرا این قدر دردسر درست میکنی و کارای نادرست انجام میدی. اگه بهش بگم از یه صخره بالا برو، بی هیچ تردیدی بالا میره. بعد از مدتی که شاهد این رفتاراش شدی، دیگه این کاراش برات سرگرمی و شیرین نیست. هیچ وقت برای سرزنشای من خشمگین نمیشه، نه نمیشه. من حتا اونو برا کارای غلطش کتک زدم. اگه لنی میخواست جواب بده می تونست تک تک استخونای منو فقط با دستش خرد کنه، اما اون هرگز انگشتشو هم روی من بلند نکرده. صدای جورج آرام آرام لحن اعتراف به خود میگرفت: به من بگین چه میتونستم جز این بکنم. یه روز تو رودخونه ساکرامنتو با یه مشت آدم دور و برش وایساده بودیم. من احساس میکردم خیلی باهوشم. به طرف لنی برگشتم و گفتم، بپر و اونم پرید. بدبخت بلد نبود شنا کنه، نمیتونست دست و پا بزنه. اگه زودتر نگرفته بودیمش، حتما غرق شده بود. تازه بعد از این که از غرق شدن نجاتش دادم و بیرون کشیدمش، اون لعنتی کلی از من ممنون بود. دیگه دربست فراموش کرده بود که این من بودم که بهش گفته بودم بپره تو آب. خب، بعد از اون دیگه هرگز یه چنین کاری رو نکردم.