کتاب سلوک اثری متفاوت نسبت به سایر داستان های شناخته شده ی دولت آبادی است. سلوک با رمز و رازهای جذابش، مخاطبین را به وجد می آورد.
درباره کتاب سلوک :
سلوک عنوان داستان بلندی به قلم محمود دولتآبادی است. نگارش این داستان در اواخر دهه هفتاد انجام گرفت و این کتاب در اوایل دهه هشتاد منتشر شد.
این رمان، اثری متفاوت نسبت به سایر داستان های شناخته شده ی دولت آبادی است و مهارت کم نظیر این نویسنده ی بزرگ در داستان نویسی را به خوبی نشان می دهد. سلوک، داستانی وهم آلود با روایاتی موازی است که زمان و مکان را به بازی می گیرد و با رمز و رازهای جذابش، مخاطبین را به وجد می آورد.
سلوک به نوعی مانیفست دولتآبادی در رابطه با زن و عشق است. قیس که نامش یادآور مجنون است از زن میگوید و مرد شرقی و درک انسان از عشق و روابط عاشقانه و این همه، نه با اندیشهی امروز و نه اندیشه ی مجنون نظامی همخوانی و نزدیکی دارد. مرد، بیماری است گرفتار خودشیفتگی، آن هم از نوع روستایی و قرن نوزدهمی.
او زن را پارهای از خود میداند و در عین حال موجودی که خدا برای خوشایند او آفریده است: «او از گوهر خودم بود که نمیدانم چگونه گم و ناپدید شد در لایهلایههای دویی؟» (ص ۲۷). با این پیش درآمد و نظریه، بدیهی است که وقتی زن تصمیم به جدایی میگیرد، او به استاد تیغی سفارش میدهد که ذاتاً پتیارهکش باشد. (ص ۱۰۳ و ۱۰۴). و اینجاست که متوجه میشوی که بار دیگر خوانندهی داستان زن اثیری و لکاته هستی و مردی که درونگراست و جز فلسفهبافی و دلسوزی به حال خود و شکوه از روزگار و مردمی که نمیفهمندش کاری ندارد.
نقدی بر اثر :
کامران تلطف، آثار محمود دولتآبادی را نمونههای بارزی از گرایش ادبیات متعهد به کمکردن شکاف موجود بین ادراکهای گوناگون از مفهوم انقلاب میداند. از نظر او، داستانهای کوتاه و رمانهای دولتآبادی اوضاع و احوال طبقات ستمدیده، بهویژه دهقانان و کارگران روستایی را به تصویر میکشد. شخصیتهایی که او میآفریند، فارغ از گرایشهای مذهبیشان، قربانی شرایط اجتماعی جامعه هستند. ویژگیهای طبقاتی تمامی شخصیتهای او مطابق با مدلهای مارکسیستی از جامعهی طبقاتی و ماتریالیسم تاریخی هستند. او نخبگان و بورژوازیها، دهقانان، پرولتاریا، و روشنفکران را مطابق با تعاریف کلاسیک و متعارفشان نمایش میدهد و اما در این امر بهاندازهی کافی واقعگرایانه عمل میکند تا اگر نیاز بود شخصیتهای معینی را مذهبی جلوه دهد.
پشت جلد کتابسلوک متن زیبایی نوشته شده است:
اما… دوستان عزیز، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی بخش می آید، در جاری شدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جان فرسا و هلاکت بار است. دست کم در تجربه شخصی می توانم بگویم آنچه مرا از پای در می آورد، ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می کنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد می شوم، شاید به امید آن که بهشت واری برآورم.
اما غالبا درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می گذرم با صرف سال های عمر، از پسِ چندی که برمی گردم و به حاصل کارم می نگرم – حقیقت اینست که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش.
اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟ بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان سوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.