مولانا جلالالدین محمد بلخی،"خداوندگار" و "ملای روم"، فرزند سلطانالعلماء بهاءولد، در سال 604 ه.ق در شهر بلخ متولد شد، که شهرتش به بلخی با نسبت به زادگاه اوست. پدرش از خطیبان شهیر آن روزگار بود که از مریدان عارف بزرگ شیخ نجمالدین کبری بهشمار میرفت، و در بلخ مسند تدریس و منصب فتوا و مقام وعظ و خطابه داشت.
بهاءولد به سبب اختلاف با امام فخر رازی و حمایت خوارزمشاهیان از فقها، و به دلیل تحریکهایی که در مقابله با مجالس و مواعظ او صورت میگرفته، بلخ را مناسب زندگی نمیدید و تصمیم به ترک آن شهر با خاندانش به قصد زیارت خانهی خدا گرفت. او با خانوادهاش پس از آهنگ حجاز و بهجای آوردن حج، به شام و سپس به آسیای صغیر رفتند و مدتی را در شهر لارنده سکنا گزیدند. در همین شهر بود که مادر مولانا درگذشت و مولانا به توصیهی پدر دختری را به همسری اختیار کرد.
پس از آن به دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه سفر کردند و در آنجا اقامت گزیدند. از این جهت لقب "رومی" و "مولانای رومی" و "ملای روم" را به او نسبت دادهاند، چرا که بیشتر عمر خود را در این شهر زیسته است. در همین شهر بود که مولانای سی و چهار ساله با "شمس تبریزی" معروف به "شمس پرنده" ملاقات کرد و جذب شخصیت مرموز و شطاح وی شد، مردی شوریده و رندی عالمسوز که مردم او را جادوگر و ساحر میخواندند.
قونیه در آن زمان مرکز دانشمندان و صوفیان بزرگی چون فخرالدین عراقی، صدرالدین قونوی و نجمالدین رازی و دیگر بزرگان بود که در آن شهر میزیستند. مولانا پس از چندی زندگی در قونیه برای تحصیل به حلب رفته و پس از کسب تعالیم و تکمیل معلومات خود به قونیه باز میگردد.
در عهدی که جلالالدین زندگی میکرد، دمشق و حلب از مراکز مهم تعلیمات اسلامی بهشمار میرفت و بسیاری از علمای ایران از بیم هجوم مغول، بدان نواحی پناه برده و اوقات خود را به نشر علوم مشغول گردانیده و عدهی بسیار از عرفا نظر به آنکه دمشق و حوالی جبل لبنان مکان مقدس و موقف ابدال و هفت مردان یا هفت تنان و تجلیگاه بوارق غیبی است، در آن نواحی اقامت گزیده بودند و به انتظار دیدار رجال الغیب در کوههای لبنان شب به روز میآوردند که محییالدین ابنعربی مؤسس و بنیانگذار اصول عرفان و شارح کلمات متصوفه یکی از آنها بود که در دمشق سکونت گزیده بود.
در همانجا بود که مولوی به دیدار محییالدین ابنعربی و به عبارت دیگر شیخ اکبر نایل آمد و در همانجا بود که او نیز همانند محییالدین و امام غزالی با فلسفهی افلاطونی که رنگ و بوی اسلامی گرفته بود آشنا شد. البته هنگامی که امام غزالی آغوش گرم خود را در مقابل فلسفهی افلاطونی گشود، لباسی را که افلاطون بر فلسفهی خود دوخته بود، با پیکرهی اندیشههای اسلامی، زیاد موزون نمینمود اما با ویرایش و تغییراتی که او در آن لباس و پیکره پدید آورد و با پیگیری محییالدین و مولوی ابنفارض و دیگران آن لباس و آن پیکره سازگار شدند. مولوی هنگامی که در حلب و دمشق بود با فلسفه و بینش افلاطونی آشنا شد، ولی تا هنگامیکه با شمس تبریزی آشنا نشده بود، گام عملی در راه آن بینش که به دنبال شهود بود برنداشت .
مولوی پس از تحصیل در حلب به قونیه بازگشت که در آن زمان، عقاید و فلسفهی افلاطونی در آن شهر و منطقهی آسیای صغیر که در آن زمان به آن روم میگفتند، رواج داشت و بسیار مورد توجه اندیشمندان و متفکران قرار گرفته بود و قونیه و جوامع اطراف آن تحت نفوذ مسیحیت و زبان و فلسفهی یونانی که توسط مسیحیان ترویج میشد قرار داشت. بنابراین بیتردید مولانا نیز بیتاثیر از این اندیشه و تفکر نبوده است.
جلالالدین محمد مولوی به دورهای تعلق دارد که دین و فلسفهی اسلامی تقریباً در همهی جهات به کمال رسیده و مسائل ناشی از آنها مطرح شده و متکلمین و فلاسفه و عرفای اسلامی، پیش از وی به این مسائل جوابهای گوناگونی داده بودند. اندکی پیش از مولوی کار شرح و بسط فلسفهی یونانی در اسلام به همّت ابنرشد (596_520/1198_1126 ) به بالاترین حد خود و کلام اسلامی به دست غزالی (مرگ : 505/1111) به کمال انتظام رسیده بود. اندیشه و حیات عرفانی نیز از روزگار ابوهاشم سوری (مرگ _ 150 / 767)، یعنی نخستین زاهدی که در عالم اسلام به نام صوفی خوانده شد، تا دوران شیخ محییالدین ابنالعربی، که معاصر مولوی بود، و همچنین در زمینهی شعر عرفانی تا سنایی و فریدالدین عطار راه درازی را پیموده و طریق کمال سپرده بود. بدینسان، مولوی که در پی این سیر تکاملی اندیشهی فلسفی و تجربهی دینی ظهور میکند، یگانه وارث چنین گنجینهی فکری و روحانی بیکرانی میشود. با توجه به اینکه اسلام به این معنی که دربارهی خدا و انسان نظری بیسابقه آورده باشد، دارای اصالت مطلق نبوده و بنا به تصدیق خود ادامه و احیای کیش ابراهیم و موسی و عیسی شمرده میشده و با توجه به تأثیر نظری فلسفهی یونان و حیات دین مسیحی از یک سو و تأثیرات ایران و هند از سوی دیگر تا حدی به تنوع و غنای اندیشه و تجربهی مولوی میتوان پیبرد.
مولانا که یکی از بزرگترین و نامآورترین شعرا و عرفای شیدای ایران و یکی از بزرگترین نخبگان عرفان اسلامی است، آثار و کتب گرانقدری به نثر و نظم در بیان اندیشههای عرفانی و جهانشناسی خود تقریر کرده است. آثار او عبارتند از: فیه مافیه، مکاتیب، مجالس سبعه، مثنوی معنوی، دیوان کبیر و رباعیات.
از این میان مثنوی معنوی دریایی است بیکران که بیانگر رنجهای روانی انسان و درد حقیقت است، دردی که از تناقضهای درونی انسان و جهان پیرامونش نشأت میگیرد و او را در خود اسیر و گرفتار میکند،درد دوری انسان از اصل نخستین خویش. مولانا در مثنوی درمان این درد را آگاهی و یاری آن در رسیدن به حقیقت و شناخت حقتعالی میداند، آگاهی از غم غربت و تلاش برای رهایی و نجات انسان از عالم خاکی.
به گفتهی دکتر شفیعی کدکنی، "مثنوی معنوی جلالالدین مولوی، بزرگترین حماسهی روحانی بشریت است که خداوند برای جاودانه کردن فرهنگ ایرانی، آن را به زبان پارسی هدیه کرده است. و هنوز بشریت در نخستین پلههای شناخت این اثر ژرف و بیهمتاست."
مثنوی از نمونههای آشکار جود "بیعلت و بیرشوتِ" خدای وهاب است که از سر "محض مهر و دادوری و رحمت" بر زمینیان فرو ریخته است و از همه بهرهمندتر و منعمتر پارسی زباناناند که گنج شایگان را چنین رایگان به کف آوردهاند و حیات معنویشان را با آن طراوت و حلاوت بیشتر دادهاند (دکتر عبدالکریم سروش).
تحقیق دربارهی مولوی نه تنها از این جهت جالب است که او بزرگترین شاعر عرفانی اسلام است، بلکه هم از این جهت که هیچ مسئلهای از مسائل حیات فلسفی و دینی نیست که وی بدان نپرداخته باشد. مولوی در طرح این مسائل مبتکر نیست، وی در پرتو تجربهی شخصی دربارهی هرآنچه پیش از او آمده از نو میاندیشد. بدینسان تحقیق دربارهی مولوی، تحقیق دربارهی بهترین دستاوردهای حیات فلسفی و دینی در اسلام است .
چیرگی اعجابانگیز مولوی بر عبارات و مطالب فخیم عرفانی در مثنوی معنوی، ستودنی است و چنان است که با همهی سادگی و روانی ، کلام او را نیازمند و محتاج شرح و توضیح عالمان و شارحان آثار عرفانی میدارد.
اندیشههای مولوی را نمیتوان به صورتی منسجم بیان کرد، چرا که اندیشهها و عقاید او چون امواجی در دریای عظیم مثنوی است که هر لحظه جوشش و خروشی تازه در پی دارد. آموزههای عرفانی که آمیخته به حکمت و فلسفهای نهفته است که شارحان آن را تحت تأثیر وحدت وجودی ابنعربی میدانند.
مولوی در مثنوی از هر فرصتی استفاده کرده است تا هستی اصیل را به انسانها بشناساند و وجه تنهایی و فقدان همزبانی و غم غربت انسان را در این دنیای محسوسات، که دنیایی پست و گمراه کننده است را به تصویر کشد و به پستی و بیارزشی ظواهر تاکید میکند و توجه و اهمیت دادن به آنها را خصوصیت انسانهای خفاش صفت میداند که ازاصل و نور خورشید حقیقت دوری میکنند و به ظلمت و تاریکی این دنیای مادی و تعلقات آن دل خوش کردهاند.
مثنوی حکایت سقوط و هبوط بارقهای الهی و نورانی است در دنیای تاریک محسوسات. غم غربت انسانی که از هستی اصیل خود دور مانده است و گرفتار تاریکی و ظلمت تن و صفات زمینی و عالم فانی گشته است. انسانی که در تختهبند تن اسیر است و در خطر آلوده شدن به مادیات و محسوسات است، او با هبوط در این عالم، سرزمین نخستین خود و گوهر و گنج نهفته در وجود خود را که همان نور و روح حضرت حق است، فراموش میکند و دچار تیرگیها میشود، اما تنها انسانهایی که به این نکته معرفت مییابند و با آگاهی و تلاش برای شناخت خود، ترک ظواهر و مادیات را میکنند، همچنان در درون خود اشتیاق بازگشت به عالم حقیقت و راستین را دارند، از این ظلمت نجات مییابند و رستگار میشوند. انسانهای آگاهی که با بیدار نگه داشتن روح و جان خویش، از گرداب امور مجازی وخیالات و اوهام امور دنیوی، که حجابها و موانع شناخت حقیقتاند، رهایی یافته و با عشق به حقیقت و نورحقتعالی، ارزش والای خویش را شناخته و از عیبها و نواقص انسانی دور گشته و از زندان تن و کالبد جسمانی و مادی نجات یافته و به معرفت حقیقت اصیل رسیده و رستگار میشود.
آگاهی و شناخت و معرفت، فیضی است که از جانب خداوند به انسانهای بیدار بخشیده میشود چون دیگر نعمتهای طبیعت که هر روزه در دسترس انسان قرار میگیرند و انسان از وجود آفرینده و بخشندهی آن غافل میماند. نعمتهایی چون خورشید و گرما بخشی آن، شب و آرامش آن، باران و باروری آن و دیگر مواهب الهی که پرتوی حق پروردگارند و کثرت و سلسه مراتب خود را دارند و دارای حرکتی صعودی و نزولی هستند؛ که به این سلسله مراتب، مراتب تجلیات نور الهی میگویند که هر کس به اندازهی ظرفیت خود از آن بهرهمند میشود و حضرت حق در پس این حجابها پوشیده است و ما انسانها به واسطهی این نقابها و حجابها از او منفعت و روشنایی میگیریم.
حقتعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است که اگر جمال حق، بینقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهرهمند نمیشویم. به واسطهی این نقابها مدد و منفعت میگیریم. این آفتاب را میبینی که در نور او میرویم و میبینیم و نیک را از بد تمییز میدهیم و در او گرم میشویم و درختان و باغها مثمر میشوند و میوهها، خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین میگردند و معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر میشوند. اگر این آفتاب که چندین منفعت میدهد به وسایط، اگر نزدیکتر آید هیچ منفعتی ندهد،بلکه جملهی عالم و خلقان بسوزد و نمانند.
حجاب در لغت به معنی پرده و پوشش است. ولی در اصطلاح اهلالله، هر آن چیزی است که انسان را از قرب الهی دور سازد. و آن بر دو نوع است: یکی حجاب ظلمانی و دیگر حجاب نورانی. حجاب ظلمانی مستقیماً از کنش نفس اماره پدید میآید، ولی حجاب نورانی، برای شخص، ظاهراً از نفس قدسی پدید میآید، در حالیکه بر حسب باطن موجد آن حجاب نیز شیطان و هواهای نفسانی است.
به بیان دیگر "حجاب نورانی، حجابهایی است که قبل از منزل اخیر در منازل و مراتب قبلی روی چهرهی اصلی انسان میآید و حجاب ظلمانی، حجابهایی است که به هنگام نزول در بدن مادی از جهت همین نزول در بدن دنیوی مادی به خود میگیرد و از آن جهت که تیرگیها، ظلمتها و رنگهایی که به دلیل تنزل در بدن و تعلق به آن عارض میگردد، چهرهی اصلی انسان زیر این حجابها پنهان شده و به فراموشی سپرده میشود.
بدین ترتیب انسان از آن جهت که تجلی حضرت حق است، و از آن روی که روح او در بدنش گرفتار شده و اسیر حجابهای ظلمانی و نفسانی است، جسم و تن او پستترین و ضعیفترین پرتو آفتاب حقیقت است که پایینترین مرتبهی وجودی انسان میباشد، یعنی تنزل از مرحلهی "من روحی" به مرحلهی "روحی".
جدایی و فراق روح آدمی از عالم علوی و سقوط او به عالم خاکی، از اصولیترین بنمایههای عرفان و به خصوص عرفان ایرانی - اسلامی است. مضمونی است که در سراسر ابیات مثنوی وجود دارد و از همان نینامه که غربت انسان را از هستی اصیل خود به تصویر کشیده است تا دیگر حکایات پیوسته در این اثر ژرف و عظیم به وفور دیده میشود.
همچنین بیان حالات و رفتار انسانهایی که با آگاهی و هوشیاری و جدایی از اوصاف بشری، به شناخت نور و خورشید حقیقت و اوصاف ربانی و نورانی حضرت حق نایل آمدهاند و از تاریکیهای نفس و ظلمت مطلق انسانی رهایی یافته و به حُریت و کمال انسانی دست یافتهاند؛ و همچنین مقابل آنان انسانهایی را نشان میدهد که عاشق و شیفته ی تیرگی ها و ظلمت های نفس و این دنیای فانی گشتهاند و از گوهر وجودی خویش دور مانده و منکران حقیقت و نور حق شدهاند و به اوصاف بشری که همان خودخواهی و جهالت و شهوترانی است روی آورده و چشم دل خود را چون خفاشان به روی آفتاب حقیقت بسته و از برملا شدن نور خورشید حقیقت گریزانند، که مولانا آنان را خفاش صفتان میخواند، چراکه از چشمهی آفتاب و برکت آن دور ماندهاند و هیچگاه نور و عطر جمال روحانی حضرت حق به مشامشان نخواهد رسید و از حلاوت آن بیبهره مانده و در چاه اجسام و عالم ماده اسیر و گرفتار شدهاند.